[بی نِشون]



من یه دختر چادری و شاید هم مذهبی هستم. به دلیل فرهنگ و یه سری چیزای خانوادگی خیلی از مراسمات مذهبی رو شرکت نکردم و خیلی مکان ها رو نرفتم. یکی از اون مکان ها گار شهداست. من تا به حال گار شهدا نرفته بودم (تا امروز) امروز تصمیم گرفتم برای اولین بار برم گار شهدای شهرمون. تا به حال نرفته بودم و نمیدونستم کجاست و چجوریه

وقتی که رفتیم با بابام اختلاف نظر داشتیم سر اینکه گار کدوم طرفه! (در این حد نرفتیم و نمیدونیم!) دور و بر گار پر از بسیجی و ارتشی و نیروی دریایی بود. دقیق نمیدونستم که چه خبره و قضیه چیه. از طرفی هیچ خانومی رو اون دور و اطراف ندیدم و به خاطر همین فکر میکردم نکنه زنونه و مردونه جداست و اینور بخش مردونه ست؟! برگشتم پشت سرمو نگاه کردم و وقتی یه خانومو دیدم خیالم راحت شد. گفتم هرجه بادا باد پشت سرش میرم. اینم بگم که گار شهدای شهر ما یه محوطه سر بسته ست و کلا با تصوراتم فرق داشت و بخاطر همین گیج شده بودم. از طرفی بخاطر وجود اون همه پسر دور و برم خجالت میکشیدم. پشت اون خانوم رفتم و کفشام و در آوردم و وارد شدم. نمیتونم بگم اون لحظه چه احساسی داشتم. یه جور حس غریبی. رفتم و قسمت آخر نشستم. یه جور احساس غریبی و خجالت داشتم. نمیدونم چرا. دلم پیش یه پیرزنی مونده بود که کنار مزار یه شهید نوجوون نشسته بود که فکر میکنم پسرش بود.

دلم میخواست برم و باهاش صحبت کنم تا از این حس و حال غریبی بیرون بیام اما چون شلوغ بود روم نشد. به بابا گفتم ده دقیقه میشینم و میام. گفت ده دقیقه؟ میگفت ما خودمون میریم بهشت زهرا بیست دقیقه طول نمیکشه و زود برمیگردیم. نمیدونست اینجا فرق داره خیلی دوست داشتم که بیشتر میموندم اما همون ده دقیقه رو هم به خاطر بابا گفتم تصمیم گرفتم هر پنجشنبه برم گار حس فوق العاده ای بود


 

غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی
بامن به جمع مردم تنها خوش آمدی


بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی


راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی.


پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی


با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی


ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

[فاضل نظری]

 

+همیشه حسرت می خورم که چرا بلد نیستم شعر بگم و از اون طریق حس و حالم رو بیان. کنم. خیلی دوست دارم بتونم شاعر بشم مطمئنم یه روزی میشم:) 


این چیست که‌چون دلهره‌افتاده به‌جانم 
حال همه خوب است ، من اما ، نگرانم !
[فاضل نظری]

 

+دیگه حرفی نمیمونه، جناب فاضل نظری همش رو گفت! 

+هیچوقت فکر نمیکردم یک زمانی آنقدر بیخیال(شه، بی نظم یا هرچی) بشم که حتی کتابام رو منگنه نکنم:| یعنی تا الان منگنه نکردم. جلدم که نداره! الان بی نظم و اینا شناخته میشم؟ سال آخر کل سیستم منو بهم ریخته:/


خیلی سخته که دانش آموزِ کنکوریِ انسانی باشی اما سر کلاس ادبیات حواست به درس جمع باشه!
آدم هر شعری که میشنوه دلش و ذهنش یه وری میره.

گر تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که از یاد رود

به نظرم اگه شاعر میگفت "محال است که از یاد رود" بهتر میشد. ولی دلم با شعرش رفت
یا یه شعر دیگه بود که حقیقتا دلم رو برد توی کنج حرم امام رضا(ع) و مشرف به پنجره فولاد:)
 

 

ما بندگان حاجت‌مندیم و تو کریم
حاجت همیشه پیش کریمان بود روا
"سعدی"

 

آره خلاصه دلم کلی هوای حرم کرد و کلا از درس و کلاس و این داستانا جدا شدم:)


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دنیای شیرین شکلات و کاکائو دادپویان حامی دفتر روانشناسی عارفه جهانشیری مرجع خرید و فروش انواع کفپوش ورزشی ,مت یوگا,استپ ورزشی زیبایی و مراقبت از پوست و مو شارژ رایگان فروشگاه لباس مجلسی و راحتی برند خارجی و ایرانی در گرگان بهترین روانشناس عطر و ادکلن مایسا راهنمایی‌های رایانه